لحظه

ساخت وبلاگ
و گاه گاهی هست که زمان دعوتت می کند به اندکی درنگ... به اندکی تعلل... که دست از کار بکشی که دست از روال تکراری زندگی برداری برقی جرقه ای لحظه ای نورانی بین ازل و ابد بودنت چون شهابی .. ستاره ای میدرخشد آنگاهی که دوست داری هر کجا هستی همانجا بمانی... لحظاتی که با شنیدن یک آهنگ و یا رسیدن عطری به مشام... پوشیدن لباسی..دیدن حادثه ای نگاهی لبخندی و یا حتی سکوت شبی و یا طلوع صبحی که از جنس تکرار همیشه نیست... بودنت را حال میبخشد و حالت را غرق بودن .... و بودنی که عطرش مشام ازل تا ابدت را مست می کند
لحظاتی که بیادت میاورد شاید دور دستی مبهم از حادثه ای دلنشین را.. دوست داری آن دم امتداد یابد، بیشتر و بیشتر دقیق میشوی ، بیشتر و بیشتر نگاه میکنی ، بیشتر و بیشتر بو میکشی و دستان خیالت را در کورسوی زمانی تاریک و روشن به جستجو می اندازی...
تلاش می کنی که حالت را سنجاق کنی به راهی ، جایی ، آنی و یا نگاهی... دلت بیشتر و بیشتر غرق شدن را می خواهد... تمام هستیت تمام بودنت یک لحظه می شود یک دم یک حال حالی شبیه دوست داشتن حالی شبیه دویدن در دشت وسیعی از دور دست کودکی و یا نشستن در دنج کوچکی از گذشته ای نزدیک...
چشمانت را میبندی و ....
دست دلت را میگیری و حال خوشت را در خیالت قدم میزنی ... همراه با یک نفس عمیقتر و ضربان قلبی تندتر حس یک شادی غم انگیز و یا غمی شاد که وجودت را نوازش میکند.. انگار که چیزی حالی حادثه ای را که کنار دور و نزدیکت جا گذاشته ای یا گم کرده ای یافته ای .... ولی افسوس که چه کوتاه دریغ که چه اندک ...
و چقدر دلت می گیرد وقتی که بهانه های امروزی دلت را نمیتواند راضی کند ...
ساعت یازده و اندکی عشق و کمی اندوه، و من بندهای کفشم را محکم میکنم... باید رفت... با بهانه یا بی بهانه... هموار یا ناهموار...

شبهای تنهایی... معین...

 

از یک جایی به بعد...
ما را در سایت از یک جایی به بعد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hesserooyesh بازدید : 81 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 3:21