استاد احمد علی شیری

ساخت وبلاگ

 

همیشه هستن آدمهایی که تو زندگی بهتر میبینن و بیشتر میفهمن روح های بزرگی که در قالب آدمی به سرزمین این دنیا اومدن تا زندگی مارو عمیقتر و زیبا تر کنن اولین باری که استاد رودیدم در کسوت معلم ریاضی سال دوم راهنمایی بود بعدها تو پیش دانشگاهی استاد جامعه شناسی؛ همونجا بود که استاد رو کشف کردم و بعد تر ها تو دانشگاه چهار سال بواسطه آشنایی دیرینه صمیمی بودیم و صمیمی تر شدیم. مثل همه ی استادای جامعه شناسی اما بیشتر همیشه درد دل زیاد داشت و ناگفته هایی بیشتر ، بعضی سر کلاس گفته می شد و بعضی وقتی بچه های کلاس میرفتن و من و استاد تنها میشدیم. از خودش میگفت از زندگی از اینکه رسول درستو ادامه بده ولی بیشتر دغدغه ش درد تنهایی ادما بود و درد نفهمیدن ها همیشه میگفت و میخواست که کسی رو برای زندگیم  انتخاب کنم که بتونه درد های یه مردو بفهمه و تنهایی هاشو پر کنه نه ازون دخترهایی که تمام دردشون درد بیدردی و تمام دغدغه هاشون سِت بودن گل جورابشون با پرده های اتاق پذیرایی باشه و اوج غمشون ناقص شدن سرویس آشپزخونه... 

استاد ازون ادمایی بود که با یه رنسانس فکری از یه معلم ساده ریاضی تبدیل شد به استاد جامعه شناسی.. با پشتکار و تلاش تونست کسی بشه که حرفای زیادی داشته باشه برای گفتن... ازون کسایی که خوب میدید خوب میشنید و خوب درک میکرد و خوب میفهمید ازون دست کسایی که نشونه ها رو خوب حس می کنن و شاید یکی از همین نشونه هایی که هر روز تو زندگی من و شما بارها و بارها ممکنه اتفاق بیوفته باعث شده بود که تو اون سن درسو ادامه بده و به مرتبه ی استادی تو رشته ای برسه که رشته ی درسیش نبود...

یادمه همیشه جدید ترین کتابایی که منتشر میشدو بمن معرفی می کرد و تشویقم می کرد تا بخونمشون میدونست که دنبالش میرم و بدستشون میارم حتی اگه نایاب باشن... مثل پیدا کردن کتاب نایابی مثل عقلانیت وبر که وقتی تو دستام دید برق هیجانو میشد تو چشماش دید ازینکه چطور تونستم  پیداش کنم... و استاد شیری یکی از دلخوشی های من بود..

 یادمه زمانی که پسرشو تو یه حادثه از دست داد چطور وقتی بدیدارش رفتیم با صبر و آرامش کنارمون نشست و داغ عزیزشو تحمل می کرد و برامون با آرامش از خوبی های پسرش می گفت بدون اینکه بخواد گریه کنه یا نم اشکی بچشمش بشینه ... حالا که پدر شدم میفهمم چقدر میتونه سخت باشه تحمل یه آخ گفته بچه چه برسه به اینکه.....

دانشگاه من تموم شد و یه روز از همین روزا بود که خبر بیماری استاد بگوشم رسید... باور کردنی نبود چرا خدایا؟  استاد به بستر افتاده بود یادمه وقتی بچه های دانشگاه بهم گفتن که میخوایم بریم عیادت استاد هر چی کردم نتونستم خودمو راضی کنم برم و تو اون وضعیت ببینمش... گفتم به استاد بگید رسول سلام رسوند وگفت من تو رو همیشه سرپا دیدم و نمیتونم تو بستر بیماری ببینمت روزی میام بدیدنت که دوباره سرپا باشی...

نمیتونستم اونجوری ببینمش کسی که برام سمبل صبر و آرامش و قدرت بود دیدنش اینجوری برام سخت بود ... اما نمیدونستم که شاید این آخرین فرصتی باشه که میتونم استادمو ببینم... هر چند هیچوقت از تصمیمم پشیمون نشدم 

بفاصله چند هفته و زمانی که مسافرت بودم استاد اخرین نفس هاشو با امید اینکه دوباره خوب میشه می کشید بعد ها شنیدم که گفته بود اگه خوب شدم کل طایفه و دوستان رو به یه مهمونی دعوت میکنم... اما خدا میخواست استادو پیش خودش ببینه دیگه فرصتی نبود نه برای اون و نه برای من... 

وقتی برگشتم خبرو شنیدم... توان اینکه بتونم باور کنم یا حتی سر مزارش برم رو هم نداشتم تا چند هفته مثل دیوونه ها شده بودم...

اون رفت و من تنها تر از همیشه شدم...

استاد شیری کسی نبود که زمان زیادی رو باهاش سپری کنم اما به اینها نیست... بعضی هستن که باشن.... بعضی ها هستن که وجودشون دلگرمی آدم باشه ... حتی اگر زیاد پیششون نباشی حتی اگر از تو دور باشن حتی اگه اصلا از نزدیک ندیده باشیشون... حتی نیازی نیست که بشناسیشون .. بعضی ها رو به محض اینکه میبینی میفهمی که یه خودیه توی نگاهشون میتونی خطوط مبهم آشنایی رو ببینی ... برا همه اتفاق افتاده اینکه کسی رو ببینیم که قبلا ندیدیمش ولی انگاری سالهاست میشناسیمشون ازون دست آدمهایی که وقتی وارد یه جمع میشیم دوست داریم بریم کنارشون بشینیم باهاشون حرف بزنیم و توی چشماشون زل بزنیم بدون اینکه بشناسیمشون اینها همون کسایین که با روحشون خویشاوندیم  یه آشنایی و حس صمیمیتی که مرز زمان و مکان و سن و جنس رو نمیشناسه بعضی ها هستن که زندگی رو برای ما زیبا تر و قابل تحمل تر کنن که دلخوشی بودنشون امید زندگی ما باشه از اینکه توی این غربتکده ای که اسمش دنیاست احساس تنهایی نکنیم...

و استاد رفت...

اون رفت و ما تنها تر از همیشه شدیم..

 

‍‍پ نویس: رسول... اسم شناسنامه ای من

از یک جایی به بعد...
ما را در سایت از یک جایی به بعد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hesserooyesh بازدید : 139 تاريخ : جمعه 17 خرداد 1398 ساعت: 18:20