قره قاچ

ساخت وبلاگ

از امتداد خروجی شهر قیر بطرف جهرم که بپیچی نخلستان ها سر بر آسمان بلند کرده اند و درختان لیمو در کنارشان چونان قبای سبزی بر تن نخل ها خود می نمایانند وقتی این زیبایی با پیچش جاده و بلندای کوه سمت چپ جاده همراه با نسیمی که خنکای صبح را بر سر و رویت می پاشد و نرم نرمک با صدای گنجشک ها و آوای خرماخورهایی که روحت را نوازش می کنند همراه می شود احساست را به طرب و رقص وا می دارد و بی اختیار چیزی درون وجودت به همهمه می افتد  انگار زمزمه ای  از عمق درونت و یا بیرون می شنوی و نمیشنوی؛ زیاد معلوم نیست؛ ترانه ای از درون و یا نجوایی وحی گونه همچون موسیقی باد از بیرون.... دوست داری بشنوی واضح تر، رساتر، گوش هایت... نه... با تمام وجودت تیز می شوی تا بشنوی...
زیبایی چنان محصورت میکند که نمیدانی باید بمانی و یا بروی؛ بمانی و مست تر شوی یا بروی و غرق تر. چنین مسیر هایی را باید پیاده طی کرد  چنین زیبایی هایی را باید آهسته آهسته رفت جرعه جرعه نوشید  و لحظه لحظه مست شد.... و مگر زندگی همین لحظه ها نیست.  زندگی که همیشه دویدن نیست.... آنجایی که زمین و زمان دعوتت می کنند که لحظه ی درنگ کن، بمان، بنشین.... و مگر نه اینکه خسته ای؟ مگر نه اینکه تشنه ای؟..  لحظه ای درنگ کن بمان ، بمان و خستگی هایت را از دوش بر دار و بر سر سفره ی آرامش خدا بنشین ؛ بنشین و نگاه کن، نگاه کن  و مست شو  ....

وای ازین راه نارفته .... هنوز قصه ی گنجشکان و آواز شور انگیز باد و رقص  لیموهایی که عاشقانه دست در کمر نخل ها حلقه کرده اند تمام نشده؛ تمام هم نمی شود ... این بزم عاشقانه همیشگیست. اما من باید بروم... پا در رکاب اسب زمان پیش می روم و به این فکر میکنم که چه خوب که آدمی میتواند به هر بهانه ای عاشق شود...

جلوتر که میروی کم کم آوازی در گوش و ذهنت می پیچد آوازی که انگار از دور دست های تاریخ، که فرامیخواندت به عطر زندگی. از پیچ جاده بستر رودخانه قره قاچ نمایان شده و ذوقی شور انگیز و شوری سحر گونه چشمهایت را مشتاق رسیدن و دیدن می کند نزدیکتر میشوی بهت زده به شکوهی مینگری که از اندک گذشته ای نه چندان دور بجای مانده... و با حسرت میبینی از رودخانه ی قره قاچ جز بستری خشک از تدبیر نا تدبیر ما آدم ها که شکوه آنرا را به بهانه ی سد در بندش کرده ایم چیزی نمانده نام قره آغاج که می آید شکوه و زیبایی وصف محمد بهمن بیگی را بیاد میاوری در کتاب (اگر قره آغاج نبود) این همان رودخانه ای است که استاد بهمن بیگی روزگاری با اسب راهی دراز را برای گذشتن از آن طی کرده بود در گذشته ای نه چندان دور ... نمیدانم چرا  بی اختیار بستر رود مرا به یاد چشمان پر ابهت شیر نری میاندازد که اگر چه پیر شده ولی همچنان نگاهش و غرورش ترا می ترساند. شیری که پیر شده اما می توانی صدای نعره هایش را که هنوز در گوش زمان طنین می اندازد بشنوی  رودی که صدای موج های خروشانش هنوز در گوش زمان جا مانده...  و من میبینم که چقدر دلگیرم...بیاد کودکیم می افتم زمانی که پدر من و خواهر کوچولویم را به باغ وحش برد صحنه ای که نازیبا ترین صحنه های زندگیم بود بخاطرم ماند و آن دیدن گرگی بود در زندانی شاید سه در چهار که عصبی و خشمگین مسیر کوتاه اتاقک را قدم میزد نگاه آن گرگ هنوز که هنوز بیادم مانده.... آخر گرگ را چه به اسارت.... و شیر را چه به بند و رود را چه به سد و سد را را چه به ...... چشمانم را میبندم و دل میسپرم به رویای زیبای شنیدن و دیدن صدای زنگوله ی بزها وبع بع گوسفندانی که سر سبزی کناره ی رودخانه را مستانه میچرند و ترکیب غرور و زیبایی رودی که به بهانه ی بی بهانه ی آبادانی؛ دیگر ..... نیست.... و با خود میگویم ای کاش ما آدمها اندکی عاقلتر بودیم...  آدمهایی که چه ساده عاشقی هایمان را به پای عاقلی هایمان ذبح می کنیم... و چه بی بها بهانه های زندگیمان را میفروشیم.... و من چقدر خسته ام..... 

از یک جایی به بعد...
ما را در سایت از یک جایی به بعد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hesserooyesh بازدید : 114 تاريخ : جمعه 17 خرداد 1398 ساعت: 18:20