امروز ششم مرداد سال هزارو سیصد و نود و هفت...
و تو پسری نه ماهه ای و تو همه ی امید و آرزو و دلخوشی من و مادرت... پاک و مهربان و معصوم بی تکلف میخندی ، راحت گریه می کنی و راحت تر لبخند رضایت بر لبانت و باز دوباره میخندی ... میخندی و میخندم و در دل شکرگزار این باران خوشبختی...
مهبدم امید دلم روزی که این نامه را میخوانی حتما آنقدر بزرگ شده ای تا منظور و معنای نوشته هایم را بدانی و بفهمی من اما امیدواریم آنقدر نیز وسیع شده باشی تا دل نگرانی های پدرت را از آن فاصله ی زمانی بسیار و ازین فاصله ی نزدیکی دشوار درک کنی!
خیالم بابت تربیت تو راحت است از آنجا واژگان و معناهایی را به تو آموخته ام که ترا چراغ راه خوشبختی است و نیز می دانم اگر به جبر زمانه حتی قصوری در یاد دادن راه و رسم زندگی متوجه من و مادرت باشد ،همین که به تو و خواهرت مهراوه کتاب خواندن را یاد داده باشم کافیست تا آنچه را نیاموخته باشی از گنجینه ی بیش از هزار جلدی کتابهایی که برایت بیادگار گذاشته ام و از حضرت حافظ و سعدی و مولای جانم مولوی می آموزی شاید درستش هم همین باشد ، همیشه زندگی فرصت همواریِ راه تربیت و آموختن زندگی را به آدمی نمی دهد آنجا که بجبر زمانه پدر را خسته مبینی و مادر را بسته ی گذران دغدغه های روزمره زندگی.
آری بزرگتر که بشوی میبینی آنچه پدر را گاهی خسته و مادر را بی حوصله میکند شاید از گفت و گوی با فرزند دور کند اما از دوست داشتنش هرگز،
تو همچون مرغی آزاد و رهایی هر کجا هر لحظه بخواهی می آرمی هر کجا هر لحظه بخواهی میپری و سبکبال از دغدغه های زندگی دنیا را آنگونه میابی که میبینی. اما ما بزرگتر ها پابندیم، پابستی که اگر چه سنگین اما دوستش داریم.. تلاش برای آسایش و آرامش جسم و جان فرزندانمان با هر سختی و با هم مرارتی.. تلاش می کنیم تا شکم جوجکانمان سیر و جانشان را روشن کنیم و این کاریست بس دشوار ، نشان این گفته را در دستان زبر شده ی مادرت و کم حوصله گی های پدرت خواهی یافت و اما بیشتر ازن آن؛ دوستت دارمهای ما را در چشمانمان.
جبران همه ی ناداشته هایم شوق همه لحظه هایم و امید آینده ی زندگیم. ماه من از زندگی سه چیز را بتو و مهراوه ی جانم بیادگار می گذارم شرف را و کتاب را و دوست داشتن را.. که اگر شرف باشد مردی و مردانگی نشان میابد و انسانیت مهر اعتبار... که آدمی بدون شرف آدمی نیست.... و کتاب و کتاب خواندن را که چراغ راه زندگی است و راه را هموار رسیدن به کمال میکند. و قدر و ارزش آدمی را محک می شود ... و دوست داشتن را و عاشقانه دیدن را و عاشقانه زیستن را که بهانه ی زندگی ست .... که تکمیل تمام داشته ها و نداشته های آدمی است... و نگین ارزشمند انگشتر ی یک مرد... که اگر دوست داشتن و عاشقی نبود زندگی چیزی کم داشت.. عاشقی همان امانتی ست که خدا بر دوش انسان نهاده و همان دردیست که علاج نداشتنش آتشست.. که مولای جانم میگوید... مرد را دردی اگر باشد خوشست....
آری نور چشمانم... شرف و کتاب و دوست داشتن.... و دیگر تا بعد....
از یک جایی به بعد...برچسب : نویسنده : hesserooyesh بازدید : 142