سفرنامه ی من

ساخت وبلاگ

در عبور سحر و ثانیه ها

سفری داشتم از تنهایی

بحضوری روشن

و تو لبخند بلب

منتظر بر لب درگاه حضور

نوری از شاخه ی خورشید بمن بخشیدی

و کتابی که در آیینه ی آن

خاطرات همه ی کودکیم پیدا شد

پای حس شمشاد

طعم دیدار تو شیرین چون قند

چای خوردیم و بناقوس زمان خندیدیم!

......

با غروب خورشید

می سپارم تو و دستانت را

بخدا و مهتاب...

و دلم را بسفر....

چیزهایی دیدم!

من زنی را دیدم , ایستاده در خواب!

دختری را دیدم

فال روشن بدل رهگذران می بخشید

روزگارش اما؛ نه به اندازه ی فالش روشن!

و قطاری دیدم  , خیل جمعیت تنهایی را

پی بازی زمان می چرخاند!

من زنی را دیدم

در زباله پی چیزی می گشت!

کودکی    همراهش

و چه دل آسوده

بی مداد و کاغذ

بر زمین نقش گلی را می زد

هر چه را داشتم از توشه ی راه

بدل قانع او بخشیدم

و رساندم سفرم را بشب و ماه و سکوت...

راه رفتم تنها

بر شن و ماسه و آب

نور خوردم با صبح

چای خوردم با باد!

و تو را هر لحظه ؛ گذراندم از یاد!

*****

صبح روزی دیگر

آسمان بغض شده

موج دریا  اما , حس دلتنگی را

از دلت می شوید

پیش پا بوسه ی موج

بر سکوت ساحل

دورتر ها     اما؛

آسمانی که در آغوش زمین خواب شده!

و ترا؛

می رساند بشکوه حیرت!

خوب می دانم من

گاهگاهی باید

محو یک لحظه ی بی همتا شد!

و در آغوش سکوت

در شکوه گذر ثانیه ها مکث نمود

عطر شب را حس کرد

حس گل را فهمید

و قدم زد تنها

زیر باران بی چتر...

چیز ها فهمیدم

هر کسی مثل خودم تنها بود

هر کجا هم باشی آسمانش آبیست

نبض احساس اما؛ هر کجا آهنگیست!

دلخوشی ها کم نیست

می توان دل خوش کرد   

 بنگاهی گاهی

میتوان قانع بود  

بدمی   دیداری!

گاهگاهی تنها

همسفر   باید  شد

جاده را بی مقصد

دور باید شد ازین ؛  بودن تکراری!

 

 92/7/1متین

از یک جایی به بعد...
ما را در سایت از یک جایی به بعد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hesserooyesh بازدید : 92 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 11:41